صفحه 1 : ایران و جهان صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : خبر همدان صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ایران و جهان صفحه 7 : اندیشه صفحه 8 : فرهنگی

۱۱
تیر
۱۴۰۴

شماره
۵۹۲۶

امروز: ۱۱ (تیر) ۱۴۰۴ ◀ ◀ Wednesday 2025 (Jul) 02

عناوین صفحه

هگمتانه، گروه رفیق شهیدم: این هفته صفحه رفیق شهیدم میهمان شهیدی 20 ساله از دیار نهاوند است که در 10 اردیبهشت ماه 1346 به دنیا آمد و در نوزدهم خرداد ماه سال 1366 در منطقه عملیاتی پاوه هنگام درگیری با گروهک‌های ضد انقلاب و منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

مادر شهید مجید جلالوند در گفت‌وگو با خبرنگار هگمتانه ضمن بیان خاطراتی از اهمیت دادن فرزند شهیدش به مقام مادر و خواهر گفت.

مادر شهید اظهار کرد: مجید 16 سالش بود که در تراشکاری کار می‌کرد (در 3 سالگی از پشت بام سقوط می‌کند و روده بزرگش پاره شده و پیوند روده می‌شود) ما فکر می‌کردیم دیگر هیچ وقت نمی‌تواند کار سنگین انجام بدهد، اما آقا ابراهیم، که مجید نزدش کار می‌کرد از قوت جسمانی و اینکه کارهای سنگین انجام می‌دهد می‌گفت.

اعزام به جبهه

مادر شهید افزود: وقتی مجید می‌خواست به جبهه اعزام شود، اول ماه رمضان بود و گفت که می‌خواهد تمام ماه مبارک را در منطقه عملیاتی و جبهه باشد و آنجا روزه بگیرد تا بعد از ماه مبارک به مرخصی بیاید.

وی افزود: اما یک هفته مانده بود تا ماه مبارک به پایان برسد، مجید به مرخصی آمد و وقتی دلیلش را پرسیدیم گفت: دیشب خواب دیدم بمبی به منزلمان افتاده و آن پرچمی که برای روضه نصب می‌کنیم، سوخته است. من هم ترسیدم که نکند واقعا چنین اتفاقی افتاده باشد. هر چقدر هم سعی کردم تماس بگیرم موفق نشدم و وقتی برای فرمانده‌ام تعریف کردم، با مرخصی‌ام تا آخر ماه مبارک موافقت کرد.

راهپیمایی روز قدس

مادر شهید جلیلوند در ادامه ضمن بیان خاطره‌ای دیگر از فرزندش در روز قدس گفت: روز آخر ماه مبارک و روز قدس بود و اعلام شد که قرار است بمباران شود. مجید کنار در حیاط ایستاده بود و با ناراحتی خواست که ما از منزل خارج نشویم و راهپیمایی نرویم، اما خودش با دوستش که پسر تاج ملک خیاط بود رفت و بعد از مدتی چادرم را پوشیدم و رفتم، در حالی که با خودم زمزمه می‌کردم که جون ما عزیز بود، جون خودش عزیز نبود.

وی با بیان اینکه مجید خیلی دلسوز بود، ادامه داد: عمو محمود (عموی من)که شهید شد رفتیم باغ بهشت قطعه شهدا و آنجا مجید به محمدیار (برادر عروسم) می‌گوید: می‌ترسم اینجا برای ما جا نماند و همه جای آن پر شود.

وی افزود: همان روز مجید در تشیع شهید از پشت سر به من نگاه می‌کند و می‌بیند که چادرم از دو جا سوراخ شده بنابراین وقتی به منزل می‌آید در حالی که پایش هم چند ماه قبل تیر خورده بود و نمی‌توانست درست راه برود، به بازار رفته و پارچه‌ای خریده و به دوستش که خیاط بود می‌دهد تا چادری برایم بدوزد و از من هم خواست که دیگر چادر قبلی را نپوشم.

مادر شهید در ادامه گفت: هر زمان برای مرخصی می‌آمد در کارها و مغازه به پدرش کمک می‌کرد و روزی که می‌خواست به جبهه برگردد وقتی از من پول خواست به او گفتم: از صبح تا الان جنس فروختی چرا از آنها برنداشتی تا کارت را راه بیندازی؟ مجید گفت: از دخل بابا بردارم؟ مال اونه مال من که نیست.

 یک فرشته بود

مادر شهید مجید جلالوند در ادامه بیان خاطراتی از پسرش اظهار کرد: وقتی مجید از خدمت سربازی برای مرخصی برمی‌گشت، تمامی پول‌هایش را به من می‌داد و وقتی دلیل کار را می‌پرسیدم و اینکه برای خودش هزینه کند، چیزی بخرد، اما مجید می‌گفت که احتیاحی ندارد.

وی افزود: همیشه با گریه و اشک می‌گویم که مجید یک بچه نبود یک فرشته بود. به من می‌گفت که اگر چیزی می‌خواهم برای خواهرها بخرم، با این پول بخرم و اگر نمی‌خواهم به همسرم بدهد تا او هزینه کند.

وی افزود: اما همسرم دست به پول‌های مجید نمی‌زد و در بانک قرض‌الحسنه برایش پس انداز می‌کرد و تا اینکه همین پس‌اندازهای مجید برای مراسم خودش خرج شد.

آخرین عکس با پدرش

وی همچنین گفت: روزی که مجید می‌خواست برود و در واقع آخرین روز بود، به مغازه پدرش رفت و به او گفت: اگر برگشتم دیگر نمی‌گذارم کار کنی و کفش بدوزی(همسرم کفاشی می‌کرد). بعد هم یک عکسی از پدرش گرفت که به یادگار ماند و رفت.

وی افزود: من و زهرا (همسر پسر بزرگم علی) بدرقه‌اش کردیم تا پایین مهدیه (خیابان محل زندگی شهید) و مجید مدام برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد.

نوزاد نظر کرده

مادر شهید در ادامه گفت: مجید نوزاد 3 یا 4 ماهه‌ای بود که قنداقش کرده بودم و بغلم بود که پیش پدرم در محله بارفروشی که تردد اسب آنجا زیاد بوده رفتم و چون پدرم نذر حلیم داشت، از من خواست تا یک دیگ بزرگ را که تازه خریده بود به منزل ببرم و من همین که خم شده بودم تا دیگ را بردارم، احساس کردم گویا یکی نوزاد را گرفت و برد و وقتی بلند شدم تا ببینم چه کسی بوده، ناگهان دیدم نوزاد در دهان یک اسب سفید است. شروع به فریاد زدن کردم و همه در حالت حیران و تعجب بودند. اسب یقه لباس را به دهن گرفته بود و نوزاد را با سرعت می‌چرخاند. ماه محرم بود و مردم همه بیرون بودند. وقتی اسب خوب که چرخید آرام جلوی من آمد و نوزاد را گذاشت زمین و حتی یک قطره اشک از چشم مجید که نوزاد بود نیامده بود و همین که اسب مجید را روی زمین گذاشت، مردم جمع شده و نوزاد را گرفته و سریع بدن او را نگاه کردند تا ببینند زخمی شده یا نه و حتی یک قطره خون یا جای زخمی روی بدن مجید نبود.

سقوط از طبقه سوم

مادر شهید ادامه داد: مجید 6 ساله بود که از طبقه سوم به داخل حیاط سقوط کرد و من آن هنگام داشتم لباس می‌شستم که مجید مقابل چشمم افتاد و شکمش پاره شد.

وی افزود: دکتر گلستانه که عملش کرده بود خیلی مجید را دوست داشت و عمل جراحی و پیوند روده‌ای که مجید شد را آن زمان در روزنامه‌ها منتشر کردند که پیوند روده موفقیت آمیزی انجام شد.

وی افزود: مجید چند ماه در بیمارستان بستری بود. دکتر یک تخت کوچک برایش آورده بود و اتاقش را پر از عروسک کرده بود، اما ما اجازه نداشتیم ببینیمش چرا که دکتر معتقد بود اگر ما را ببیند و گریه کند بخیه‌هایش پاره می‌شود. من هم از دور نگاه می‌کردم.

مادر شهید ادامه داد: تا 3 الی 4 ماه فقط پدربزرگ و مادربزرگ و خاله‌ها به دیدنش می‌رفتند و من و همسرم اجازه نداشتیم و فقط از پشت شیشه می‌دیدیمش، بعد از مدتی مرخص شد و دکتر گفت یک گوسفند برایش قربانی کنیم و اسمش را عوض کنید. دکتر از منزل خودش برایش غذا می‌آورد و مجید را خیلی دوست داشت و مجید هم یک پیراهن سفید بلندی پوشیده بود و در تمام بخش می‌گشت و به همه کمک می‌کرد، آب می‌داد و کارهای مریض‌ها را انجام می‌داد. طوری که پرستارها به او وابسته شده بودند و هنگام مرخصی می‌گفتند می‌خواهید او را ببرید؟ و وقتی به منزل رسیدیم، گوسفندی قربانی کرده و نامش را هم محمد گذاشتیم.

مادر شهید با بیان اینکه مجید خیلی ستم کشید، ادامه داد: ابتدا که به خدمت سربازی رفت از سه جا دستش شکست. دستش که خوب شد، رفت و این بار موج خمپاره و... او را گرفت،40 شب بیمارستان پاوه بود ما خبر نداشتیم وقتی خوب شد به مرخصی آمد.

شهادت

وی افزود: این اواخر که دیگر رفت و برنگشت تلفن نداشتیم لذا به منزل همسایه زنگ زد و گفت که به دلیل پاهایش او را در مخابرات مشغول کرده‌اند و دیگر به منطقه جنگی نمی‌رود. ولی آن شب، شب عملیات بود و برای دلخوشی من گفت که نگران نشوم و فردای همان شب پیکر مجید را آوردند.

وی افزود: فرمانده مجید به منزل آمد و سخنرانی کرد و گفت که شب عملیات همه حنابندان گرفتند و می‌خواستند به عملیات بروند. لذا به بچه‌ها گفتم بگذارند مجید به خواب برود اما به محض اینکه مقداری جلو رفته‌ بودیم بیدار شده و شروع می‌کند به داد و بیداد که مگر من هم جز این عملیات نیستم و بنابراین 18 نفر شهید شدند.

وی همچنین ادامه داد: چون مجید بیسیمچی بوده لذا رمز عملیات داخل جیب او بود و محمدیار(برادر عروسمان که پاسدار است) رمز را از جیبش درآورد و گفت: خدا را شکر که نتوانستند رمز را پیدا کنند خدا چقدر ما را دوست داشته که این رموز به دست دشمن نیفتاده است، لذا مجید که کمی جان در بدنش داشته‌، بیسیم می‌زند به گروه پشت سر که جلو نروند. و ساعت 2 یا 3 بعدازظهر می‌روند و پیکر شهدا را جمع می‌کنند.

دل نگرانی مادر

مادر شهید مجید جلالوند در ادامه از اتفاقات و دلتنگی‌ها و دلشوره‌های یک روز قبل از شهادت پسرش گفت و اظهار کرد: عصر بود که به مغازه همسایه رفتم تا مربا برای صبحانه بخرم (چون مجید وقتی به مرخصی می‌آمد با پسران این مغازه‌دار دوست بود و گاهی اوقات می‌رفت مغازه کنار آنها با هم صحبت می‌کردند) از من خواست کمی اسفند برای مجید دود کنم چرا که از دیگران شنیده که مجید چه تیپ و هیکلی دارد. من هم به خانم همسایه گفتم که به این موارد اعتقاد ندارم و مجید را به خدا سپردم.

وی افزود: آن روز بسیار نگران بودم و هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم یک لقمه غذا بخورم. همش دلم شور می‌زد. فکر می‌کردم می‌خواهد یک اتفاقی بیفتد... تا وقتی خوابیدم ساعت 3 نصف شب بود. خواب دیدم در ورودی طبقه پایین نشسته بودم و تکیه داده بودم که در منزل باز شد و مردی زیر بغل مجید را گرفته بود سر و صورتش خونی بود گفتم یا ابالفضل چرا اینطوری شدی رفتم نزدیکش پیراهنم را پیچید دور انگشتش و گفت: ای مادر نگاه کن چشمانم کور شده. از خواب بیدار شدم.

مادر شهید ادامه داد: ناآرام بودم. اینقدر با خودم حرف زدم تا اذان صبح شد. نماز خواندم و سرم را روی سجاده گذاشتم و خوابم برد و باز خواب‌های پریشان می‌دیدم.

وی با بیان اینکه صبح ساعت 10 بود و همه محله خبر داشتند که مجید شهید شده است، اظهار کرد: آن ساعت‌ها هر فردی که پیش همسرم به مغازه می‌رفت از حال علی(پسر بزرگم) و مجید می‌پرسید و وقتی این احوال‌پرسی‌ها بیشتر می‌شود همسرم به منزل آمد و گفت که هیچ اشتهایی به خوردن ندارد و نمی‌داند چرا این مردم از صبح مرا می‌بینند احوال بچه‌ها را می‌پرسند و علی‌رغم استراحت‌های هر روزه اما آن روز بیرون از منزل رفت و بعد از مدتی آمد و از تیر خوردن مجید خبر داد که به تهران منتقل کردند.

مادر شهید افزود: همه فامیل و بستگان یکی یکی می‌آمدند و احوال می‌پرسیدند و می‌رفتند ولی همسرم نمی‌گذاشت کسی به من چیزی بگوید. از حرف‌هایشان فهمیدم که مجید شهید شده، اما باور نمی‌کردم. همین طور به رفت و آمدها نگاه می‌کردم تا اینکه سرم را روی دیوار گذاشته و خوابم برد. خواب دیدم مجید از در با همان ساکی که رفته بود، آمد و یک نگاهی به من کرد و گفت: اومدم دیگه و وقتی رفت داخل اتاق، من هم با سرعت بلند شدم و رفتم پشت سرش، یکباره دیدم همه مهمان‌ها بلند شدند و گفتند که چه اتفاقی افتاده؟ گفتم که خودم مجید را دیدم که ساکش در دستش بود و به‌ منزل آمد. و فهمیدم که خواب دیدم.

مادر شهید ادامه داد: مراسم مجید که تمام شد، علی، پسر بزرگم که خرمشهر بود و خبر از شهادت برادر نداشت همان روز قرار بود به کرمانشاه برود و وقتی ماشین از نهاوند رد می‌شود، صدای بلندگو را می‌شنود و دلش شور می‌زند و به سمت منزل می‌آید و شبیه آدم‌های وهم زده شده بود.

ما کاری برای انقلاب اسلامی نکردیم!

مادر شهید ضمن بیان خاطره‌ای اظهار کرد: یک شب خواب دیدم مجید با یک ماشینی که تا حالا ندیده بودم به منزل آمد و گفت: آمده‌ام تا شما را به عروسی ببرم، سوار ماشین شدیم نمی‌دانم کجا بود، جای دوری بود، از یک ساختمان خیلی مجلل بالا رفتیم و گفت: این ساختمان مال من است.

وی همچنین گفت: یک ماه پیش خواب امام خمینی رحمة‌الله علیه را دیدم که فرمود: مرادت را دادیم و رفت. روز پیش از این خواب، شهیدی آورده بودند به نام غلامرضا شهبازی و وقتی در کنار زنان و مادران زیرتابوت شهید را گرفتم، گفتم که جنگ دارد تمام می‌شود و ما هیچ کاری برای این انقلاب نکردیم...

علاقه و محبت شهید به خواهرش

مادر شهید مجید جلالوند در ادامه از محبت شهید به خواهرش گفت و اظهار کرد: وقتی دخترم فاطمه تنها 3 سال داشت، مجید شهید شد و مجید علاقه عجیبی بین خواهرها به فاطمه داشت.

وی افزود: چند وقتی که از شهادت مجید گذشته بود و اسرا را آزاد کرده بودند، یکی از اسرا از محله ما بود. نزدیک‌های غروب دیدم دخترم فاطمه نیست همه جا را گشتیم. تا اینکه مادر آن اسیری که آزاد شده بود دخترم را آورد و گفت از میان جمعیت پسرم را دیده و از او درباره برادرش مجید سؤال کرده که آیا او را ندیده؟

دیگر برای داداش مجید غذا نگه ندار

وی در ادامه افزود: دلتنگی‌های کودکانه دخترم برای مجید خیلی حالمان را بد می‌کرد. حتی یک روز ناهار ماکارانی درست کرده بودم که یک بشقاب برداشت و از غذای خودش خالی کرد و در یخچال گذاشت و گفت: برای داداش مجیدم نگه داشتم. حالم بد شد و بعدازظهر او را به گلزار شهدا سر قبر شهید بردم و گفتم: فاطمه اینجا را ببین. این قبر داداش مجید است، شهید شده، رفته پیش خدا و دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد، دیگر برایش غذا نگه ندار.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: